معنی محل شکار

حل جدول

محل شکار

نخجیرگاه


محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

اعتناست، گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم

گویش مازندرانی

شکار

شکار


شل شکار

شکار زخمی – زخمی کردن شکار

فرهنگ معین

شکار

صید، حیوانی که شکار شود، (عا.) ناراحت، رنجیده. [خوانش: (ش) [په.] (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

شکار

شکار. [ش ِ] (ع اِ) ج ِ شَکْر و شِکْر. (ناظم الاطباء). رجوع به شکر شود.

شکار. [ش ِ] (اِ) قصد کشتن آدمی مر حیوانی را. (آنندراج) (غیاث). صیدکردن حیوانی را. (از یادداشت مؤلف). صید. قنز. قبض. (منتهی الارب). وعد. (از المنجد): اصطیاد؛ شکار کردن چیزی را. (منتهی الارب). موضوع شکار در جهان امروز دارای اهمیت زیاد است و به شعب مختلف تقسیم میشود:
اولاً - شکار از نظر تجارت، از قبیل پوست و مو وگوشت شکار برای صادرات.
ثانیاً - برای تفریح.
ثالثاً - شکار حیوانات سَبُع و عظیم الجثه مانند شیر و ببر و پلنگ و غیره.
و در هر یک از کشورها قواعد و مقررات مخصوصی برای شکار حیوانات مختلف هست و نیز در هر نقطه ای جانوران خاصی برای شکار وجود دارد. در کشور ایران شکار بیشتر جنبه ٔ تفریحی دارد جز شکار ماهی و استفاده از پر برخی از پرندگان یا پوست برخی ازحیوانات.
حیوانات شکاری در ایران در پنج منطقه پیدا میشود: 1- سواحل دریای خزر 2- فلات مرکزی 3- کوههای لرستان و کوه کیلویه 4- خوزستان 5- سواحل خلیج فارس و بلوچستان. در سواحل دریای خزر بواسطه ٔ گرمی هوا ووجود جنگل، حیوانات عظیم الجثه از قبیل ببر و پلنگ وخرس یافت میشود و جانوران کوچک نیز مانند روباه و شغال و خوک وحشی و گراز و سمور و سگ آبی و سنجاب و خارپشت و خرگوش و گاومیش و گربه ٔ وحشی زیست میکنند. و اقسام مارهای زهردار و آبی و انواع بز کل، مرال، پازن و انواع لاک پشت وجود دارد. در فلات مرکزی پلنگ و یوزپلنگ، کفتار، گورخر، آهو، گربه ٔ وحشی، روباه، خرگوش، گرگ، شغال و غیره دیده میشود. در کوهستانهای لرستان و کوه کیلویه یوزپلنگ و خرس و گرگ و روباه و گربه ٔ وحشی و بندرت پلنگ و بز کل و غیره یافت می شود. در خوزستان سابقاً در نیزارها شیر بوده ولی اکنون نیست و انواع آهو و موشهای صحرایی زندگی میکنند. در سواحل خلیج فارس و بلوچستان پلنگ، گرگ، شغال، بز کوهی، آهو وگاو کوهی یافت می شود.
در بیشتر کشورهای جهان پوست حیوانات وحشی و خز و غیره اهمیت فوق العاده ای دارد و در اروپا و آمریکا این اجناس از حیث قیمت با اشیاء تجملی و جواهرات برابری میکنند، و در ایران نیز بااینکه از این حیث در درجه ٔ دوم اهمیت قرار دارد ولی باز میتوان تا اندازه ای از آن بهره مند شد بویژه پوست روباه که این جانور در ایران فراوان است و پوست پلنگ که از جنس زیباترین پوست پلنگها میباشد.
برای طیور شکاری نیز در ایران سه منطقه میتوان مشخص کرد: 1- سواحل خلیج فارس 2- سواحل بحر خزر و قسمتی از البرز شمالی 3- فلاتهای مرکزی. عده ای از طیور مدت کمی در ایران زندگی میکنند مانند پرندگان شمالی روسیه که در سرمای سخت زمستان به سواحل دریای خزر می آیند و در اوایل تابستان به محل اصلی خود بازمیگردند. طیور ایران را به دو نوع میتوان تقسیم کرد: 1- طیور اهلی، از قبیل اردک، غاز، مرغ شاخدار، بوقلمون و غیره. 2- طیور وحشی، اول: حلال گوشتها، مانند اردک وحشی، درنا، سیاه سنبلی، بلدرچین، یلوه، هوبره، خروس کولی، کبوتر چاهی، توکا، سار، تیهو، باقرقره، زنگوله بال، کبک، کبک دری، قمری، چکاوک و غیره. دوم: حرام گوشتها، مانند عقاب، باز، طرلان، شاهین، بالابان، لک لک، قوش، قره قوش، قرقی، کرکس، سبزه قبا، هدهد، حواصیل، ماهی خوار و اقسام جغد و موش خوار و غیره.
شکار ماهی در ایران رایج است و بیشتر در نقاط زیر صورت میگیرد: 1- دریای خزر 2- خلیج فارس 3- دریاچه ٔ پریشان. در گیلان 14 نوع ماهی بدین شرح شکار میشود: ماهی سفید، سوف، سیم، کپور، آزاد، گلی، کله، تیان، ماشک، قزل آلا، پلور، ماشی، بینو و پلت. در مازندران بیشتر8 نوع ماهی شکار میشود بدین شرح: ماهی سفید، سیم، سوف، کپور، آزاد، اورنج، چکا، تلاوج. در استرآباد، چهار قسم ماهی صید میکنند: تلاجی، لیش، سازان و سفید. علاوه بر شکار ماهیهای فوق همه ساله مقدار فراوانی خاویار در شکارگاههای بحر خزر به دست می آید که آنرا به شکل خاویار سفید و سیاه در خارج از ایران بخصوص در روسیه ٔ شوروی به فروش میرسانند. فصل شکار ماهی در ایران از 23 آذرماه تا 20 اردیبهشت سال بعد است. در خلیج فارس ماهی خوراک نسبت به بحر خزر کمتر است از اینرو ماهیهایی که در خلیج فارس و رودهای آن شکار میشود کم است و بیشتر برای خوراک اهالی است و اقسام آن از این قرار است: ماهی قباد، حلوا، شوریده، سنگسر، شئوم، رشد، گزاف، بیدار، طار، سفید، صدف و شور. در دریاچه ٔپریشان که در سه فرسخی کازرون قرار دارد، مقدار کمی ماهی شکار میشود. شکار مروارید نیز در بنادر و جزایرایران از قبیل بندر طاهری، عسلویه، بستانو و لنگه، و جزایر شیخ شعیب و هندرابی و کیش و قشم و خارک و بحرین بعمل می آید. (از جغرافیای اقتصادی کیهان صص 24 -37):
برآراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون زبهر شکار.
فردوسی.
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست.
فردوسی.
بدان روزگار اندر، اسفندیار
به دشت اندرون بُد برای شکار.
فردوسی.
چنین شکارهم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
بارگی خواست شاه بهر شکار
برنشست و بشدبه دیدن شار.
عنصری.
بسیار نخجیر آمد و شکاری سخت نیکو رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).
چون باز سفید در شکاریم همه
با نفس و هوای یار واریم همه.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
زشت بود شیر شکارشکال.
ناصرخسرو.
شیر اگر در میان شکار خرگوش خرگوری بیند دست از خرگوش بردارد و روی سوی خرگور آرد. (کلیله و دمنه).
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
چون گوزنان هویی از جان برکشم
کآن شکار آهوان بدرود باد.
خاقانی.
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بُوَد.
خاقانی.
هست صیاد ار کند دانه نثار
نی ز رحم و جود بل بهر شکار.
مولوی.
شهریارا آن شنیدستی که در روز شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر.
ابن یمین.
خدنگ غمزه ٔ ابروکمانان از شکار دل
نمیگردد خطا تیر قضا بوده ست دانستم.
نورالعین واقف (از آنندراج).
نتابند مردان رخ از کارزار
هژبران ندانند غیر از شکار.
قاسم گنابادی (از آنندراج).
ای غزالان حرم جان من و جان شما
کآن جفاپیشه صنم بهر شکار آمده است.
خان آرزو (از آنندراج).
- باز شکار، باز شکاری. باز که به صید و شکار پردازد. باز آموخته که به صید پردازد:
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
- به شکار آمدن، به شکار رفتن. برای صید وشکار آمدن:
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هرشب زی ما بشکار آید.
ناصرخسرو.
چون بشکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.
نظامی.
- به شکار رفتن، برای صید حیوانات رفتن: مثال داد تا... حشم بازگشتند که ایشان را مثال نبود به شکار رفتن. (تاریخ بیهقی). بشکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). امیر... سوی منجوقیان رفت به شکار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
- جای شکار، شکارگاه. نخجیرگاه. محل شکار و صید:
همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش.
نظامی.
- شکارپذیر، پذیرای شکار شدن. قابل شکار شدن. که تواند که صید شود:
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی.
- شکار جرگه، شکار قمرغه. صف جرگه. نوعی از شکار که مردم بسیاری دست یکدیگر گرفته و نخجیر را احاطه نمایند، و در عرف هند هته جوری گویند. (از آنندراج). قسمی از نخجیر. (از ناظم الاطباء). پره بستن صیادان و شکارگردانان و راندن شکار درون پره. و رجوع به ترکیب شکار قمرغه شود.
- شکار قمرغه، شکار جرگه. صف جرگه. (آنندراج). صید نخجیر با گرفتن دست همدیگر و تنگ نمودن دایره:
ندارد کسی یاد در روزگار
بر او شد قمرغه بدینسان شکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شکار جرگه شود.
- شکار قیل، آنرا گویند که همه ٔ جانوران شکاری را یکبارگی برای گرفتن صید سر دهند. (غیاث) (آنندراج).
- شیر شکار، شیر شکاری.شیر شکارگر. شیر که صید کند جانوری دیگر را:
چو بشنیدازو پهلو نامدار
به میدان درآمد چو شیر شکار.
فردوسی.
چو هومان و چو بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار.
فردوسی.
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی.
نظامی.
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گزارند.
نظامی.
- عزم شکار کردن، رفتن برای شکار و نخجیر کردن. (ناظم الاطباء).
- میر شکار، شکارچی باشی. رئیس شکاربانان در دستگاههای سلاطین گذشته. و رجوع به ترکیب شکارچی باشی در زیر ماده ٔ شکارچی شود.
|| هر حیوانی که صید شود. (فرهنگ فارسی معین). صید. نخجیر. حیوان صید شده و شکار شده. (ناظم الاطباء). حیوانی که شکار کردنش مطلوب بود و با لفظ زدن و کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). گاه به معنی حیوانی که کشته شده باشد. (غیاث). نخجیر. صید. اشکار. قنص [ق َ ن َ] قنیص. قنیصه. صید. (یادداشت مؤلف). عرین. قنیص. (منتهی الارب):
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.
دقیقی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سر زیر تاج و سر زیر ترگ.
فردوسی.
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی.
بدو گفت این رزم کار من است
چو سیرم کنند این شکار من است.
فردوسی.
مخالفان چو کلنگ اند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مِه ز باز، کلنگ.
فرخی.
چنان شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
امیر پیش و گروهی شکار اندر پس
به تیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار.
فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.
فرخی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.
منوچهری.
این طریقیست کش نبیند چشم
وین شکاری است کش نگیرد باز.
ناصرخسرو.
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک بازِ شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
مجوی از کس شکاری گر نخواهی
که جوید دیگری از تو شکاری.
ناصرخسرو.
می کند چشم تو در صید دلم دیر که چه
بر سر تیر شکار آمده تأخیر که چه ؟!
باذل.
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست
کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست.
خاقانی.
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زرق
کام از شکار جیفه ٔ دنیا برآورم.
خاقانی.
صد چنین سگ اندرین تن خفته اند
چون شکاری نیست شان ننهفته اند.
مولوی.
شکار آنگه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندم.
سعدی.
جرگه ٔ مژگان او چو دیدم گفتم
در همه ٔ دشت یک شکار ندارد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- دل کسی شکار دیگری شدن، رام و مطیع و فرمانبر وی گردیدن. بدو دل دادن:
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد.
فردوسی.
یوز و باز سخن نکته م رابی شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی.
- شکارجویان، در حال جستجوی شکار:
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیه شکارجویان.
نظامی.
- شکار خویش کردن کسی را، بازیچه و مطیع خود ساختن:
شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری.
ناصرخسرو.
- شکار زدن، زدن نخجیر با تیر. شکار کردن.
- شکار ستدن، شکار گرفتن. بیرون آوردن صید از دست دیگری:
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
- شکار کسی بودن،مطیع و رام وی بودن. مسخّر و در اختیار و در قبضه ٔ تصرف او بودن. تسلیم وی بودن:
به پنجم به کاری که کار تو نیست
نَیازی بدان کاو شکار تو نیست.
فردوسی.
به خوبی بتان پیشکار منند
به مردی دلیران شکار منند.
فردوسی.
برو کآفریننده یار تو باد
همه دیو و جادو شکار تو باد.
فردوسی.
به نخجیر شاهان شکار ویند
دد و دام در زینهار ویند.
فردوسی.
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی داشت او شکار مرا.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
- شکرشکار، شکارکننده ٔ شکر. به دست آورنده و رباینده ٔ شکر یعنی لب معشوق:
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
- فریدون شکار، لایق شدن برای فریدون پادشاه باستانی ایران:
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.
نظامی.
- امثال:
شکار که سر تیر آمد باید زد.
شکاری را که زخمی هست کاری
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن.
؟
|| هر چیز رایگان و مفت. (فرهنگ فارسی معین). هر چیز رایگان و بی زحمت به دست آمده. (ناظم الاطباء). || یغما. غارت. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). تاراج. || غنیمت. (ناظم الاطباء). || لقمه ٔ چرب و نرم. (فرهنگ فارسی معین). || نام نوعی خراج که از قراء بر زمان پیشین می گرفته اند. (مرآه البلدان ج 1 ص 237). || (ص) (در تداول عامیانه) ناراحت. آشفته. آزرده. (فرهنگ فارسی معین). || رباینده. (از ناظم الاطباء). اما این معنی و معنی قبل خاص ترکیب شکار است با کلمه ٔ دیگر.
- جانشکار، جانشکر. شکارکننده ٔجان.
(یادداشت مؤلف). رباینده ٔ دل. (ناظم الاطباء).
- مردم شکار، تعاقب کننده و گرفتارکننده ٔ مردم. (ناظم الاطباء). صیدکننده ٔ مردم. گیرنده ٔ زندگانی مردم، چنانکه مرگ.


محل

محل. [م ُ ح ُ] (ع اِ) جج ِ محاله. (منتهی الارب). رجوع به محاله شود.

محل. [م َ] (ع اِ) مکر. || بدی. || فریب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرد. (منتهی الارب). گرد و غبار. (ناظم الاطباء). || خشکسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || استادگی باران. (منتهی الارب). ایستادگی باران. (ناظم الاطباء). || سختی و تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، محول. || (ص) زمین قحطرسیده: ارض محل و محله. (منتهی الارب). || مرد بی خیر و بیفایده: رجل ٌ محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

محل. [م َ ح َل ل] (ع اِ) جای فرود آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن توقف کنند و سکنی نمایند. (از ناظم الاطباء). آنجا که بدان درآیند. جای درآمدن. درآمدنگاه. جای باش. (یادداشت مرحوم دهخدا). موقف و موضع. مسکن و منزل و مقام. (ناظم الاطباء). جای. جایگاه: در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم... سه دیگر آرزو... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.
مسعودسعد (دیوان ص 121).
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است.
مسعودسعد.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.
خود نیست مرا محل راحت
ترسم که رساندم جراحت.
امیرحسینی سادات.
- محل خبر، در اصطلاح علمای اصول فقه حادثه ای را گویند که خبر درباره ٔ آن وارد شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- محل نظر، مقام فکر. (غیاث) (آنندراج).
|| در اصطلاح نحویان کوفه، اسم مفعول را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح حکماء منحصر است در هیولی و موضوع. (از کشاف اصطلاحات الفنون).رجوع به حال شود. || کنایه از جای اعتراض. (غیاث) (آنندراج). || زمینه. موقع.
- برمحل، بجا. به مناسبت: سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- محل قابل، زمینه ٔ مساعد:
محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال.
سعدی.
|| بنا. عمارت. کوشک. خانه و حولی. (ناظم الاطباء). || توسعاً (به ذکر محل و اراده ٔ حال و مناسبت جای و جایگاه نشستن یا ایستادن کسی در حلقه ٔ حاضران مجمعی یا مجلس امیری یا بزرگی) قدر و منزلت. (آنندراج). مکان. جاه. رتبت: تا مگر حرمت ترا نگاهدارد که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). و آن کسانی که رسیدند بر مقدار و محل و مراتب نواخت می یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247). چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی ما زیادت نیکوئی و محل و جاه فرمائیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). عراقی دبیر... بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
طمع ندارم ازین پس ز خلق جاه و محل
مگر ز خالق داد ار خلق، عزوجل.
ناصرخسرو.
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت.
مسعودسعد (دیوان ص 51).
به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار.
مسعودسعد.
کلک و گفتار تو پیرایه ٔ فضل است و محل
لفظ و دیدار تو سرمایه ٔ سمع است و بصر.
سنایی.
هرکه به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). من از محل و درجت خویش فتادم. (کلیله و دمنه).
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد و کند کردگار نیست محال.
سوزنی.
خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم.
خاقانی.
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفره ٔ سفر است.
خاقانی.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
وگر گویند آن قدر و محل بین
تو پای روستائی در وحل بین.
سعدی.
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
از این نامورتر محلی مجوی
که خوانندخلقت پسندیده خوی.
سعدی.
- محل داشتن، اهمیت و اعتبار و جاه و مقام داشتن:
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.
ابن یمین.
- || در اصطلاح مالیه، جایی برای هزینه کردن داشتن. اعتبار داشتن. پادار بودن اعتبار هزینه ای یا پرداختی.
- محل سگ نگذاشتن، مطلقا اعتنا نکردن به کسی و او را آدم ندانستن، این تعبیر قدری از «محل نگذاشتن » مؤکدتر و مبالغه آمیزتر است. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). او را به انداره ٔ یک سگ تلقی کردن (غالباً در جمله ٔ منفی استعمال شود).
- محل کردن، محل نهادن.محل گذاشتن. اعتنا کردن. توجه به کسی یا کاری کردن.
- محل گذاشتن، اعتنا کردن. اهمیت دادن. محل نهادن.
- محل نکردن به کسی، توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن: مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی. (طبری ترجمه ٔ بلعمی).
- محل نگذاشتن به کسی یا کسی را، او را به چیزی نشمردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام، اعتنا نکردن. بی اعتنایی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اعتنایی به کسی ی-ا در کاری تغافل کردن. خود را به نفهمی زدن. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). توقیر و احترام نکردن.
- محل ننهادن، وقع ننهادن. بی اعتنایی کردن. مقامی درخور ندادن کسی را:
بود یک هفته را محل منهید.
خاقانی.
منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل.
سعدی.
سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی.
سعدی.
حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ).
- محل نهادن، جایگاه و مقام و مرتبه تعیین کردن: هر یکی را بر قدر او مرتبتی و محلی نهد. (سیاست نامه).
- || در محل و مقامی درآوردن:
همه دزدان نظم ونثر منند
دزد را چون نهم محل نقاد.
خاقانی.
- محل یافتن، مقام و مرتبه و منزلت پیدا کردن. به مرتبتی رسیدن: صاحب... محل سپاه سالاری یافت. (تاریخ بیهقی).
|| پایه. شأن. مکانت:
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی.
ناصرخسرو.
- پرمحل، والامقام. بزرگ قدر:
دریغ آدمیزاده ٔ پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل.
سعدی.
- عالی محل، بلندپایه:
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل.
سعدی.
|| مقام. درجه. پایه. مرتبه:
هر چند برآستان کویت
گردون به محل پاسبانیست.
خاقانی.
نگیرد چرخ جز پرمایگان را
که ندهند این محل بی پایگان را.
امیرخسرو دهلوی.
|| وقت و هنگام. (ناظم الاطباء). وقت. (آنندراج). فصل و موقع. (ناظم الاطباء).
- بی محل، بی وقت. نابهنگام:
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه فائده.
صائب.
آغاز عشق از خاطرم بیتابیی سر می زند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر می زند.
ساحری جنابذی (از بهار عجم).
|| خطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارزش. بها:
سروبالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.
حافظ.

محل. [م ُ ح ِل ل] (ع ص) از حرم بیرون آمده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || شکننده ٔ حرمت حرام:رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از احرام بیرون آمده. (از منتهی الارب). مقابل محرم. آنکه محرم نباشد. از احرام بیرون آمده (در مکه). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احلال شود. || حلال کننده. (از منتهی الارب). || مردی که ماه حرام یا حرم را حرمت ننهد: رجل محل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مردی که بر هیچ عهدی از عهود نپاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرد که هیچ عهد بر خود ندارد: رجل محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || واجب گرداننده. (از منتهی الارب). رجوع به احلال شود. || آنکه قتلش حلال (روا) باشد. (از تاج العروس). مقابل محرم، آنکه قتلش حرام باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || گوسپند که چون گیاه بهار خورد شیر فرودآرد: شاه محل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گوسپند بسیار شیر از خوردن گیاه بهاره بعد از آنکه شیرش کم یا خشک شده بود. (منتهی الارب).

تعبیر خواب

شکار

اگر بیند در خواب شکار می کرد، گوسفند کوهی یا گاو کوهی یا گورخری و گوشت آن بخورد، دلیل منفعت بود. - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی هوشیار

شکار گاه

محل شکار جای صید کردن آن جا که صید فراوان باشد نجیر گاه.

فرهنگ عوامانه

محل

اعتناست گویند به فلانی محل سگ نگذاشتم.

معادل ابجد

محل شکار

599

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری